داستان زندگی طاهره جوان از زبان خودش حالا ماهی بيست ميليون درآم


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 9 آذر 1393
بازدید : 430
نویسنده : MOHAMMAD MOGHERI




داستان زندگی طاهره جوان از زبان خودش

 حالا ماهی بيست ميليون درآمد دارم



چهل و دو سال پيش وقتی من يازده سالم بود، سوختم. مادرم در حالی که بيشتر از هفده سال نداشت،سر زا رفت و من و برادرم بی‌مادر شديم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که قبلا با مرد ديگری ازدواج کرده بود و چون بچه دار نميشد، جدا شده بود. اين خانم گفت هم دختر دارم و هم پسر و با هم زندگی می‌کنيم اما از آنجايی که خواست خدا چيز ديگری بود، اين خانم در خانه پدرم سالی يک و در نهايت ده فرزند به دنيا آورد که يکی از برادران من شهيد شد. وقتی نامادری‌ام اين همه بچه آورد، من توی اين بچه ها گم شدم.

آن موقع امکانات مثل الان نبود و ما بچه‌ها هم بايد کار می‌کرديم. خانواده ما يک خانواده پرجمعيت بود و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم با ما زندگی می‌کردند. دو اتاق تو در تو بود و اين همه آدم. کار من اين بوده که هر روز بايد نان می‌خريدم، چايی را دم می‌کردم و بعد به مدرسه می‌رفتم. خلاصه آنکه آن روز که اين اتفاق برايم افتاد نانوايی شلوغ بود و من داشت ديرم می‌شد.

وقتی آمدم خانه عجله کردم و قبل از پر کردن کتری گاز را باز گذاشتم و وقتی برگشتم به آشپزخانه که يک زيرزمين کاهگل بود، ديدم بوی گاز می‌آيد.عقلم رسيد که کبريت نزنم اما آمدم برق را روشن کنم تا بتوانم پنجره را باز کنم، آشپزخانه منفجر شد و يک موقع به خودم آمدم و ديدم دارم می‌سوزم. کتری آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پله‌ها پايين برده بودم. بنابراين جلوی لباسم خيس بود وگرنه در آنجا قلب و ريه‌هايم هم می‌سوخت. وقتی همه جا آتش گرفت، آنقدر هول شده بودم که به جای آنکه پله‌ها را برگردم و بالا بيايم، دويدم داخل آشپزخانه. بنابراين تا بيايند من را پيدا کنند، خيلی سوختم.

زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه می‌خواهم!
سه سال در بيمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پايين بيايم. از شدت درد پاهايم را توی شکمم جمع کرده بودم و پايم همان جا چسبيده بود. نمی‌توانستند پانسمانم کنند. يک کرسی گذاشته بودند و يک ملافه سفيد انداخته بودند روی آن و من آن زير بودم. بالش زير سرم را هم نمی‌توانستند کنار بکشند چون وقتی آن را برمی داشتند، سرم به سمت عقب می‌رفت و من از درد هوار می‌کشيدم، بنابراين چانه‌هايم هم چسبيده بود به گردن و سينه‌ام و لبم هم برگشته بود و همين طور چشمانم هم حالت بدی پيدا کرده بودند.

لثه‌ام هم سوخته بود و دندان‌هايم هم ريخته بود. بعد از دو سال، در اولين عملی که روی من انجام شد و پاهايم را باز کردند، خواستم خود را در آينه ببينم. تا آن موقع خودم را نديده بودم و وقتی جلوی آينه رفتم باور نکردم آن کس که می‌بينم خودم هستم. موجودی ديدم که معلوم نبود چه بود و خيلی از آن ترسيدم اما وقتی خودم را تکان دادم و ديدم او هم تکان می‌خورد، فهميدم آن موجود خودم هستم. بلافاصله غش کردم و افتادم.

موقع افتادن سرم هم خورد به جايی و شکست و پوست‌های نويی هم که تازه روی بدنم درست شده بود، قاچ خورد و خونريزی شروع شد. خيلی نااميد و ناراحت شدم و تصميم گرفتم ديگر زنده نباشم. ناهار نخوردم و شام هم نخوردم. فکر می‌کردم اگر سه چهار وعده غذا نخورم می‌ميرم بنابراين ناهار نخوردم و شام هم نخوردم و عوض آن فقط غصه خوردم. تصميمم قطعی بود برای مردن. نزديکای صبح داشتم از پنجره بيرون را نگاه می‌کردم. سياهی کم کم می‌رفت و نور جای آن را می‌گرفت.

يک درخت خيلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بيمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی افتاده بود لای برگ‌هايش و آن را تکان می‌داد. با خودم فکر کردم همين يک ربع پيش همه جا تاريک بود اما الان روشن شده و برگ‌ها به اين زيبايی تکان می‌خورند، چرا من بايد خودم را بکشم. فرض می‌کنم همين طوری به دنيا امدم. خدا هست، شبانه روز هست، اين همه آدم هستند. چرا من بايد اينقدر نااميد باشم؟ يک نور اميد رفت توی دل من و تصميم گرفتم زنده باشم، زندگی کنم و به درد بخورم. هنوز وقت صبحانه نشده بود و همه خواب بودند. زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه می‌خواهم!

از سن دوازده تا سيزده سالگی بيست و چهار بار عمل کردم. در سن پانزده تا شانزده سالگی هم با آقايی که خودش هم هفتاد و پنج درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. ماجرای ازدواج من هم جالب است.
مددکارهای بيمارستان در اين سه سال که در بيمارستان بودم با زندگی من آشنا شده بودند و می‌دانستند مادر ندارم و درس نخوانده‌ام، هيچ کاری بلد نيستم و خلاصه آنکه آينده نامشخصی دارم، بنابراين آمدند با پدرم صحبت کردند و گفتند او بايد برود هنر ياد بگيرد. پدرم موافقت نمی‌کرد اما آنها گفتند اگر قبول نکنيد او را از شما می‌گيريم و به بهزيستی می‌سپاريم.

بنابراين پدرم قبول کرد و من به کارگاه کورس در جاده شهرری رفتم. در آنجا کارگاه تعميرات راديو و تلويزيون، ساعت‌سازی، عکاسی، نقاشی و طراحی، جوشکاری، خياطی و سوادآموزی را آموزش می‌دادند. من در تمام رشته‌های آن کارگاه ثبت نام کردم. در آن کارگاه همه خانم‌ها و آقايان معلول بودند اما در بين آنها آقايی هم بود که سوخته بود، به همين خاطر توجهم به ايشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من ديدم دست و صورتش سوخته و بنابراين برای آنکه ناراحت نشود از اينکه به او نگاه می‌کنم، لبخند زدم.

مرا بردند به کلاسی که اين آقا هم بود اما او کلاس اول را می‌خواند و من چهارم را. اين جوان همان بود که بعد همسرم شد. همان روز اول که به آن کارگاه رفتم با ايشان آشنا شدم و خانواده ايشان هم يک روز بعد آمدند به خواستگاری من. بلافاصله هم جواب مثبت دادم چون می‌خواستم زندگی کنم. می‌خواستم کاری کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاری کنم که تنها نباشم.

روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازه کار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آنجا بود. آنجا وقتی همسرم را ديدم گفتند که مسير اين آقا با شما يکی است و می‌توانيد از او کمک بگيريد. ما فرصت پيدا کرديم نيم ساعت با هم پياده‌روی کنيم. در ميدان قيام از سرويس پياده شديم و از آنجا تا چهار راه مولوی را با هم پياده امديم و صحبت کرديم. همسرم جريان زندگی و سوختن‌اش و مشکلاتش را گفت و در پايان گفت وقتی مرا ديد دلش لرزيد و به اين فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کند. او بيست ساله بود و من شانزده ساله. پدرم موافقت نمی‌کرد اما من گفتم اجازه بده ازدواج کنيم. ما مثل هم هستيم و می‌توانيم همديگر را درک کنيم.

خيلی روزهای سختی داشتيم. درآمد نداشتيم، بايد کرايه خانه می‌داديم، پول دوا می‌داديم و همن‌طور بايد زندگی‌مان را اداره می‌کرديم. سه ماه اموزش ما تمام شد. من همه چيز آنجا را ياد گرفته بودم. تا کلاس چهارم سواد داشتم. به همسرم گفتم بيا خياطی ياد بگير گفت نه، خياطی کار زن‌هاست.من هم گفتم پس من می‌آيم جوشکاری ياد می‌گيرم. در کنار خياطی جوشکاری ياد گرفتم و کنار اينها طراحی و نقاشی را. در کنار همه اينها در کلاس تعميرات راديو و تلويزيون، لحيم کاری می‌کردم. خلاصه اينکه همه آنچه که آنجا آموزش می‌دادند را تا حدودی ياد گرفتم. عکاسی، بافندگی با دست، قلاب‌بافی، آرايشگری و همه چيز را ياد گرفتم و وقتی کلاسم تمام شد از همه‌شان استفاده کردم.

در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر می‌شناختند
وقتی کلاس مان تمام شد جمع کرديم و رفتيم به خانه مادر شوهرم در حصه که روستايی حوالی فرودگاه اصفهان است. نزديک به نه سال آنجا ماندم. خانه مادرشوهرم چند تا اتاق داشت و من ازهمه اين اتاق‌ها استفاده کردم. از همان موقع که در بيمارستان بودم، تزريقات را به صورت تجربی ياد گرفته بودم. می‌ديدم چطوری آمپول و سرم می‌زنند و ياد گرفته بودم. علاوه بر اين گلدوزی و بافندگی هم می‌کردم و قالی بافی را هم از مادر و خواهر شوهرم ياد گرفته بودم. خياطی و آموزش خياطی هم که بود.

همه کاری می‌کردم و شايد باورتان نشود در حالی که خودم تا کلاس چهارم بيشتر درس نخوانده بودم، به دانش آموزان راهنمايی درس تقويتی می‌دادم. از يکی ياد می‌گرفتم و به آن يکی ياد می‌دادم. اعتماد به نفسم خيلی بالا بود. در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر می‌شناختند. در هشت نه سالی که در آن روستا بودم خيلی چيزها ياد گرفتم. يکی از چيزهايی که ياد گرفته بودم مديريت بود. آموزش رايگان بافندگی انجام می‌دادم، خانم‌ها می‌آمدند ياد بگيرند، کاموا می‌دادم به آنها که ضمن ياد گرفتن، برای من ببافند.

خود من تنهايی در يک ساعت يک ليف می‌بافتم اما وقتی به آنها ياد می‌دادم، در يک ساعت بيست تا ليف برای من می‌بافتند. به آنها ياد می‌دادم که چگونه می‌توانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا می‌دادم و می‌بردند خانه شان. هم يک کار تازه ياد می‌گرفتند و هم فردای آن روز من بيست تا کلاه داشتم. آنها مفتی ياد می‌گرفتند و من مفتی صاحب کلاه می‌شدم. اين يک بخش از درآمد من بود علاوه بر آن تزريقات، بخيه زدن، آرايشگاه، خياطی و... خلاصه همه کاری می‌کردم.

دارم برای آن روستا مدرسه می‌سازم
من برای مردم آن روستا شخص به درد بخوری بودم. همه کار برای آنها کردم. به خانه هايشان می‌رفتم و برايشان تزريق انجام می‌دادم و همين طور خياطی و آرايش. در آن روستا همه اين کارها را ياد گرفتم. وقتی می‌رفتم اين کارها را در حد اوليه بلد بودم. اما آنجا تمرين کردم، اشتباه کردم و ياد گرفتم. هشت سال آنجا کار کردم و کار ياد گرفتم و آنجا محل آغاز کار و موفقيتم بود. حالا که در اينجا کار می‌کنم و به جز درآمد کارمندهايم، ماهی حداقل بيست ميليون تومان درآمد دارم، آن روستا را فراموش نکرده‌ام و دارم برای آنجا يک مدرسه درست می‌کنم. نقشه آماده شده و به زودی مدرسه را خواهم ساخت.

از اول اعتماد به نفسم بالا بود
همسرم مثل من اعتماد به نفس نداشت. من وقتی با ايشان ازدواج کردم چادر سرم می‌کردم و دست‌هايم هم زير چادر بود و سوختگی صورتم هم چندان ديده نمی‌شد و کسی چندان متوجه سوختگی من نمی‌شد اما همسرم هميشه دستش جلوی دهنش بود که سوختگی‌اش ديده نشود. آن دستش که زياد سوخته بود، هميشه توی جيبش بود. هميشه نگران و سرش پايين بود. من برای اينکه او اعتماد به نفس بيشتری پيدا کند، روسری سرم کردم و سعی کردم دستکش دستم نکنم.

وقتی با او بيرون می‌رفتم سرم بالا بود و هر کس به ما نگاه می‌کرد، لبخند می‌زدم. الان فرهنگ مردم بالاتر رفته. آن موقع تا نگاه می‌کردند می‌گفتند آخی، چی شد که سوختی. من ناراحت نمی‌شدم و جواب می‌دادم اما همسرم خودخوری می‌کرد. او هنوز هم آن اعتماد به نفس لازم را ندارد اما من از همان اول اعتماد به نفس داشتم. الان همسرم با من کار می‌کند. او تاکسی دارد و آژانس کارگاه من است و هر روز از مشتری‌های من می‌گويد که پشت سر من از اخلاق و کار من تعريف می‌کنند.

از اتاق دوازده متری تا زيرزمين ششصد متری
وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برويم تهران، اينجا ديگر جا برای رشد من نيست. آمديم تهران و در خيابان اديب دروازه غار يک اتاق اجاره کرديم. صاحبخانه نداشت. يک اتاق بالا داشت و يک اتاق دوازده متری پايين که من اتاق پايين را اجاره کردم. اين اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما. هم در آن خياطی می‌کردم و هم آرايشگاه داشتم. طراحی و نقاشی را کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت.

در اين اتاق دوازده متری با دو بچه قد و نيم قد، با دست خالی کارم را شروع کردم و به يک سال نکشيد که خانه خريدم، شش ماه نکشيد که برای همسرم ماشين خريدم. گفتم با ماشين از خانه بيرون برود سرذوق می‌آيد و روحيه‌اش بهتر می‌شود. يک سال بعد از آن خانه‌ام را عوض کردم و در جای بهتری خانه خريدم. دو سال بعد آنجا را فروختم و آمدم در اميريه خيابان ولی عصر خانه خريدم. کارم خوب بود و علاوه بر اين، تنها کار نمی‌کردم.

فکرم را هم به کار می‌انداختم که کارم اقتصادی تر باشد. روبروی خانه ما يک مسجد بود. من زيرزمين آن را اجاره کردم و کارم را به آنجا بردم. آن زيرزمين ششصدمتر بود و ششصدمتر برای کار من خيلی خوب بود. نود نفر خياط را استخدام کردم. اين نود نفر هرکدام هر روز چهارعدد لباس می‌دوختند و جمع کارشان سيصد و پنجاه شصت عدد لباس می‌شد و کارم به اين صورت گسترش می‌يافت. از اين حدود چهارصد عدد لباس، دويست عدد خرج اجاره و دستمزد خياط‌ها می‌شد و بقيه آن به من می‌رسيد. بنابراين درامد من به خوبی بالا رفت.

ويژگی‌های کار من
کار من با کارهمه فرق می‌کند. مشتری‌ها می‌آيند، می‌نشينند، لباس‌شان آماده می‌شود و آن را می‌برند. اين روش را من از همان روستای حصه اصفهان شروع کرده بودم و به خوبی آن را انجام دادم و می‌دهم. از همان جا هم کار دسته جمعی را آغاز کرده بودم و هنوز ادامه می‌دهم. می‌خواستم در ميان مردم باشم. می‌خواستم مردم مرا ببينند و به کارهای که می‌کنم اعتماد و به من احتياج داشته باشند. وقتی مشتری می‌بينند کاری را که ديگران پنجاه هزار تومان می‌گيرند، من پانزده هزار تومان می‌گيرم و کارش هم زود آماده می‌شود، معلوم است که به من اعتماد می‌کنند و دوباره پيش من می‌آيند.

آن خانه دوازده متری، يک اتاقک کوچک زير پله داشت و من آنجا يک صندلی گذاشتم، يک آرايشگر حرفه‌ای آوردم و گفتم اينجا کار کن، هر چه درآوردی، نصف مال تو، نصف مال من. در همان اتاق دوازده متری هم، چهار نفرخياط آورده بودم، روی زمين می‌نشستند، خياطی می‌کردند و بعد چرخ هايشان را هول می‌دادند کنار ديوار و می‌رفتند. من هم به کار آنها نظارت می‌کردم، برش می‌زدم، آشپزی و بچه داری‌ام را می‌کردم.

از همان جا مديريت بر تعداد زيادی آدم را تمرين کردم و رسيدم به زيرزمين مسجد که نود نفر کارگر را داره می‌کردم. نود نفر خيلی زياد است. آنها هر کدام اگر يک مشکل کوچک حل نشده داشتند، کارم درست پيش نمی‌رفت بنابراين يک خانم را استخدام کردم که با خياط‌ها مشاوره کرد و نظرات و مشکلات آنها را جمع و دسته بندی می‌کرد و به من گزارش می‌داد. جوابگوی مشتری‌ها هم همين خانم بود. يک خانم خوش برخورد و صاحب درک را استخدام کرده و به او حقوق خوب می‌دادم تا کارها را زير نظر داشته باشد. بعد گفتم چرا خودم وقت بگذارم برای بچه داری و آَشپزی. مستخدم گرفتم که در خانه آشپزی کند و همين طور پرستاری که بچه‌هايم را نگه دارد. يعنی از وقتم درست استفاده می‌کردم و ضمن استفاده درست از وقتم، کارآفرينی می‌کردم و به درد مردم می‌خوردم.

[

  آموزشگاه رايگان
هميشه سعی کردم به مردم کمک کنم. من به اندازه لازم دارم و بيشتر از آن احتياج ندارم. هر ماه برای رضای خدا دو سه تا جهيزيه می‌دهم. جهيزيه آن چنانی نيست اما آنقدری هست که دو جوان بتوانند زندگی شان را شروع کنند. سعی می‌کنم برای آنها که نمی‌توانند عروسی آسان بگيرم تا جايی که می‌توانم کمک می‌کنم که آنها که نيازمندند بتوانند زندگی شان را آغاز کنند.

خياط‌هايی که اينجا کار می‌کنند و خياط‌هايی حرفه‌ای هم هستند را، خودم آموزش داده ام. کار ديگری که در اينجا انجام می‌دهم آموزش رايگان است. خودم آموزش نمی‌دهم. مربی می‌گيرم و او با درسی که خوانده می‌آيد اينجا درس می‌دهد. سيستم آموزش رايگان ما با آموزشگاه‌های ديگر فرق می‌کند. من از تجربه سی و هشت سال کارم استفاده می‌کنم و آنها که اينجا آموزش می‌بينند، خياطی را بهتر ياد می‌گيرند.

در اينجا از آنهايی که ندارند و نمی‌توانند پول بدهند، چيزی نمی‌گيريم و آنها که دارند و می‌توانند شهريه بدهند، خودشان شهريه می‌دهند و ما از اين شهريه که می‌گيرم به مربی حقوق می‌دهيم. من به آنها که اينجا آموزش می‌بينند کمک می‌کنم مزون بزنند و يا آنها را استخدام می‌کنم. نمی‌گويم هزاران نفر اما صدها نفر در اين آموزشگاه، آموزش ديده‌اند. خيلی از آنها در خانه يا جاهايی که اجاره می‌کنند کار می‌کنند. درآمد خوبی دارند. بيست و دو نفر هم هستند که پيش من کار می‌کنند و همه را هم بيمه کرده ام.

با فکر کار کردم که به اينجا رسيدم
در طبقه بالای خياطی، آرايشگاه ماست. در اين آرايشگاه دوازده نفر کار می‌کنند. مشتری که به اينجا می‌آيد و پارچه را می‌دهد، بسته به نوع کار، يکی دو ساعت وقت دارد که می‌تواند از آن استفاده کند. او در اين فاصله به آرايشگاه سرمی‌زند و از وقتش درست استفاده کند. قيمت خدمات آرايشگاه ما هم يک چهارم جاهای ديگر است، بنابراين برايشان می‌صرفد که به خياطی و آرايشگاه ما بيايند و می‌آيند. سياست کاری‌مان را بر اين اساس که مشتری از وقتش درست استفاده کند تعيين کرديم و اين چيزی نيست که مردم متوجه آن نباشند. خانم‌ها می‌آيند به چند کارشان با قيمت خيلی پايين‌تر می‌رسند و اين به نفع همه ماست.

ما دستمزد کمتری می‌گيريم اما چون مشتری ما زياد است، درآمد بالايی داريم. الان آرايشگاه‌ها بايد بنشينند تا مشتری بيايد اما در آرايشگاه ما مشتری‌ها صف می‌کشد. دختران من در آنجا کار می‌کنند. دختر بزرگم مهندسی گياه پزشکی خوانده است. دختر ديگرم ليسانس طراحی و ژورنال شناسی را خوانده است که مربوط به کار من می‌شود. وقتی من نيستم دخترم برش می‌زند. برش زدن در خياطی خيلی مهم است. ما اصلا از سانتی متر استفاده نمی‌کنيم. به مشتری نگاه می‌کنيم و لباس را برش می‌زنيم.

مشتری‌های جديد از اين شکل کار ما تعجب می‌کنند اما ما به کارمان خيلی وارد هستيم و آنها بعد که می‌بينند لباس‌شان چقدر خوشگل شد می‌روند تبليغ کار ما را می‌کنند. پارچه می‌خرند و تا شوهرشان همين اطراف چهار تا مغازه را نگاه می‌کند، با لباس آماده و شيک به او ملحق می‌شوند. با فکر کار کردم که به اينجا رسيدم.


از سوختن هم برکت ساختم
وقتی شش ساله بودم، نامادری‌ام برای آنکه مرا تنبيه کند، وقتی از خانه بيرون می‌رفت می‌گفت يک جا بنشينيم و تکان نخورم. من هم بچه بودم و بلند می‌شدم اين طرف و آن طرف می‌رفتم و بريز و بپاش خودم را می‌کردم و او برمی گشت و مرا تنبيه می‌کرد چون می‌فهميد بلند شده‌ام. دو سه بار که کتک خوردم، فکر کردم ببينم او از کجا می‌فهمد. به اين نتيجه رسيدم که او مرا روی گل‌های قالی می‌نشاند و جای مرا نشان می‌کند.

اين دفعه خودم جا را معلوم کردم و وقتی رفت بلند شدم هر کار که دوست داشتم کردم و در پايان وقتی صدای در را شنيدم دويدم رفتم تا همان جا که او مرا در آن نشانده بود. وقتی وارد شد گفت تنبيه نمی‌شوی چون از جايت تکان نخورده‌ای. من از همان موقع فهميدم اگر فکر کنم کتک نمی‌خورم. نداشتن مادر باعث شد من خود ساخته شوم. گلی که در گلخانه و در شرايط خوب می‌رويد خيلی زود پژمرده می‌شود و عمرش به پايان می‌رسد اما گل‌هايی که در صحرا می‌رويند سفت و محکم می‌شوند.

من اگر مادر داشتم شايد مثل اغلب خانم‌های معمولی بودم اما چون مادر نداشتم خيلی سختی کشيدم و محکم تر شدم. باران و باد مرا تکان نداد و از بين نبرد. وقتی که بچه بودم هميشه جای خالی مادر را احساس می‌کردم اما الان فکر می‌کنم اين قسمتم بود که اينقدر سفت و محکم بشوم. من در بيمارستان خيلی سختی کشيدم. در طول سه سال بيست و پنج بار عمل شدم ما الان فکر می‌کنم حتی اين سوختگی هم برای من خير و برکت داشت. درست است سختی کشيدم اما در کنار آن کلی هم لذت بردم. الان خانواده اهلی و سالمی دارم، بچه‌هايم تحصيلات بالايی دارند و موفق هستند و شوهران موفقی دارند و زندگيم خدا را شکر خوب است.



به نفع خودشان است برايم تبليغ کنند
پارچه فروش‌ها هم برای من تبليغ می‌کنند چون هم کارم خوب است و هم با قيمت مناسبی کارم را ارائه می‌دهم بنابراين آنها برای خودشان هم که باشد آدرس مزون مرا به مشتريان خودشان می‌دهند. اينها به خاطر آن است که از فکرم استفاده کردم و به سيستمی کار می‌کنم که همه تشويق می‌شوند من برايشان لباس بدوزم. پارچه فروش با پول خودش از روی کارت من، کارت چاپ می‌کند و به واسطه اينکه من لباس را زود تحويل می‌دهم، تبليغ کار مرا می‌کند تا پارچه خودش را هم بفروشد.

از موفقيت ديگران شاد می‌شوم
از اينکه از من دعوت می‌کنند تا به عنوان کسی که در کارش موفق بوده به ديگران روحيه بدهم خوشحالم. سعی می‌کنم اگر الگو هستم، الگوی بهتر و موفق‌تر و بيشتر با ارزش باشم. درتمام زندگيم سعی کردم آدم به درد بخوری باشم. از اينکه می‌توانم با فکرم به ديگران کمک کنم لذت می‌برم. خانم‌ها زنگ می‌زنند و می‌گويند من جا دارم، کار بلد هستم اما عرضه ندارم کاری انجام بدهم و من می‌گويم بيايند اينجا و ببينيد من چه کاری انجام می‌دهم.

می‌آيد اينجا و من نتيجه سعی و هشت سال تجربه‌ام را در عرض يک ساعت در اختيارشان قرار می‌دهم. کسی که اهل کار باشد با اين حرف‌ها و آن چيزهايی که می‌بيند راه خودش را پيدا می‌کند و بعد از چند وقت به من زنگ می‌زند و می‌گويد حاج خانم، چند تا خياط دارم، اينقدر مشتری دارم و من خوشحال می‌شوم از اينکه کمک کرده‌ام يک انسان ديگر موفق باشد.

توصيه‌های من به خانم‌ها
خانم‌ها در خانه شان خيلی کارها می‌توانند انجام دهند. می‌توانند در گوشه خانه‌شان در يک فضای يک متر در يک متر و نيم، يک چرخ بگذارند و درآمد خيلی بالا، حتی بيشتر از درآمد همسرشان داشته باشند. همه احتياج به لباس دارند اما خيلی‌ها خياطی دوست ندارند. عيبی ندارد. خياطی نکنند. می‌توانند آرايشگری انجام بدهند. آرايشگری جا و امکانات می‌خواهد؟ عيبی ندارد، کار ديگر بکنند. يک کار راحت‌تر. تحصيلات که دارند، می‌توانند درس تقويتی بدهند.

نمی‌توانند درس بدهند و اعصاب ندارند؟ آشپزی ياد بگيرند، آشپزی ياد بدهند. الان کيک و شيرينی و خيلی چيزهای ديگر هست که با آنها خيلی کارها می‌شود کرد. نمی‌توانند اين کار را بکنند؟ اشکالی ندارد. پرستار بچه بشوند. خانمی هست که خودش کارمند است و می‌خواهد بچه‌اش را در يک جای مطمئن نگه دارد، می‌رود سرکارش و بچه‌اش را می‌گذارد پيش خانمی که خانه‌دار است و اين بچه هم با بچه‌اش بازی می‌کند و هم او يک کمک خرج برای زندگيش فراهم می‌کند. خيلی کارها می‌شود کرد.

من الان دور از جان، ديابت دارم، پوکی استخوان دارم، آسم دارم، کبدم بزرگ شده، چربی و فشار خون دارم و روزی سی و دو عدد قرص می‌خورم و اگر سرماخوردگی هم داشته باشم، اين قرص هم اضافه می‌شود اما هيچ وقت از تلاش نايستادم و هميشه سعی کردم هم کارم را بهتر کنم و هم برای خودم، خانواده‌ام و جامعه‌ام مفيدتر باشم. سه سال قبل رفتم کلاس رانندگی اما به خاطر ديابتم بينايی‌ام کم شد و نتوانستم رانندگی کنم بنابراين رفتم با نوه‌هايم اسمم را در کلاس کامپيوتر نوشتم تا روحيه‌ام را از دست ندهم. الان هم دارم تصميم می‌گيرم که چه کاری انجام بدهم که بهتر باشد. در آوه گلخانه زده‌ام.

هميشه ورد زبان همسرم هستم. او و فرزندانم به من افتخار می‌کنند و اين باعث خوشحالی و افتخار من است. در اول زندگيم دعا کردم می‌گفتم خدا، اگر به من بچه‌ای دادی کاری کن که آنها به پدری و مادری که اين وضعيت را دارند افتخار کنند. الان بچه‌هايم مرا با افتخار به دوستانشان معرفی می‌کنند و بابت اين موضوع شکر خدا را می‌کنم. من سال‌ها زحمت کشيده‌ام که بچه‌هايم وقتی بزرگ شدند به من و پدرشان افتخار کنند. از هر کدام از دخترهايم دو نفر دارم و اين چهار نوه هم همين احساس را نسبت به ما دارند.



مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








نعمت است نه فاجعه رفتن کسی که لایق نیست .............

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عمومي و ورزشي و علمي و آدرس msahand.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com